سلام ....
شبي مردي بر عبيد زاكاني وارد آمد وگفت:
اين جوانان مذكر را كه ميبيني به دور آن ضعيفه گرد آمده اند وهر از چند گاهي براي خالي نبودن عريضه خودي نشان داده وصدايي از خود بروز ميدهند ، ياد چه ميافتي؟
عبيد در جواب مرد گفت: اولا: آنان مگسانند گرد شيريني.(شيريني مگس كه ميدونيد چيه!)
ثانيا: به تو چشم هيزم هيچ ربطي نداره كه من چي ميگم.
((برگرفته از كتاب گذري بر ادبيات ياوه گويي نوشته ي حسن ازنوري(يه امل مدرنيسم نشده!))
...........اينم بگم ميرم.
فردا جمعه است و.... شايد اين جمعه بيايد ...شايد!