اینجوری بود که...
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود
من از اون روزی که به دنیا اومدم از روزی که مامان مرا روی پای خودش لالایی می کرد چیز هایی کنار خودم رو پای مامان می دیدم که بعد ها فهمیدم اون کاغذ های سفیدی که رویش چیز هایی نوشته شده بودو جلد کادویی یا پلاستیکی داشت بهشون میگفتن کتا ب وبعضیها هم جزوه بودند خلاصه من از وقتی چشم باز کردم از این چیزا دور وبرم زیاد بود ودوساله که بودم مامان جونم کنکور قبول شد من هم گاه گاهی بامامان می رفتم دانشگاه ولی از دانشگاه فقط سلف سرویسشو میشناختم ومی گفتم دانشگاه غذا خوری ..
! حالا دیگه یه چیزایی می فهمیدم از کتاب و اینا از این رو میرفتم ورو کتابای مامانی می نشستم و می گفتم مامان برام بک نقاشی بکش جزوه های مامانم از اون به بعد پر از نقاشی های رنگ ووارنگ شده بود وبیشتر از اینکه به جزوه درسی شبیه باشه به دفتر نقاشی شبیه بود خلاصه گذشت و مامان فوق دیپلم گرفت وطرحشو گذروند در همین موقع که من کلاس اول بودم داداش کوچولوم هم به جمع ما اضافه شد حالا شده بودیم منو بابامو داداشمو مامانمو کتابای مامانم
مامان ایندفه 2 جا قبول شد هم دانشگاه هم جامعه الزهرا اما اینبار بابا جون کوتاه بیا نبود میگفت یا حوزه یا دانشگاه یکی رو انتخاب کن اما مامان هر دو رو می خواست بابا می گفت همون دانشگاتو ادامه بده ولی مامان می گفت از جامعه مرخصی میگیرم 2 سال کارشناسی رو تموم می کنم بعد جامعه الزهرا رو شروع می کنم
میگفت من به هردو علاقه دارم نمی تونم از هیچ کدوم بگذرم خلاصه جنگ سرد شروع شد اما اخرش زور مامان بیشتر شد وبابا قبول کرد که مامان فقط ثبت نام کنه تا ببینیم چی میشه اما تو همین هیری ویری هنوز داداشیم سه سال بیشتر نداشت که چشم ما به جمال ابجی کوچیکه روشن شد وای من همیشه از خدا یه خواهر می خواستم چه نازه چه با نمکه
حالا جمع ما شد :
منو بابامو مامانمو داداشمو ابجی کوچومو دانشگاه و جامعه الزهرا با کتاباش ....